معجزات امام رضا | داستان معجزات به همراه فیلم
داستان معجزات امام رضا
از معجزه امام رضا علیه السلام و کرامات ایشان دیده ها و شنیده های فراوانی است. آنقدر که گاهی نه تنها مسلمانان، بلکه غیر مسلمانان هم برای گرفتن شفا و حاجات، خود را به درگاه وی عرضه و از ایشان طلب شفا و نیاز می کنند و او را “باب الحوائج” می دانند.
از بین همه ی داستان های معجزات امام رضا از زبان خادمین و خاطره های شفا یافتن، در اینجا به نقل تعداد اندکی که ناامیدی از رحمت خدا داشتند، پرداختیم.
نابینایی که شفا یافت
معجزه خدا در اوج ناامیدی:
صفوه الله رحمتی در سال ۱۳۱۹ در روستای محمودی از شهرستان قوچان، در یک خانواده کشاورز به دنیا آمد.
در شش ماهگی پدرش را از دست داد و حدود سن ۹ سالگی مبتلا به بیماری حصبه شد، و در نهایت منجر به نابینایی چشم ها و فلج پاها گردید. حدود چهار سال این بیماری ادامه پیدا کرد.
علاوه بر آن به بیماری صرع نیز مبتلا گردید و حملات صرع گاه به گاه، او را درگیر میکرد و دنیای تاریک او را تاریک تر می ساخت. مادرش در این چهار سال علاوه بر پرستاری و مراقبت های لازم، برای پیگیری معالجه و درمان بیماریهای فرزند نزد اطبا رفت، اما به هیچ نتیجهای نرسید.
بالاخره در زمستان سال ۱۳۳۲ فرزندش را با مشکلات فراوان به مشهد می آورد و برای ویزیت پیش پزشکی به نام فتح یوسف (روسی) که در خیابان امام رضا (خیابان تهران سابق) مطب داشت، می رود.
پس از معاینات پزشکی و اظهارات دکتر، مادر در می یابد که امیدی به بهبودی پسرش نیست. چون دکتر عنوان کرده بود که نخاع آسیب دیده و مویرگ های چشم نیز به علت تب شدید، پاره شده و خونریزی ته چشم کرده و هیچ راه درمانی وجود ندارد.
مادر ناامید از معالجه فرزند، یکباره دل شکسته متوجه امام رضا، این پناه بی پناهان و یار غریبان و طبیب دردمندان میشود، و برای طلب استمداد از آن بزرگوار، از مطب دکتر راهی حرم امام رضا می شود. برادر بزرگِ صفوه الله (حشمت الله)، او را بر دوش گرفته و همراه مادر، برای زیارت امام رضا به حرم مشرف میشوند.
هنگامی که به پشت پنجره فولاد در وسط حرم می رسند، ناگهان صفوه الله از پشت برادرش به زمین و روی سنگ فرش صحن حرم سقوط می کند. چون پاهایش تحرکی نداشت و چشمهایش نمیدید که خود را کنترل کند، بدن نحیفش به شدت در هم کوبیده میشود.
درد و رنج این نوجوان بیمار و رنجور، در اثر سقوط از پشت برادر بر روی زمین و سنگفرش سرد و یخ زده صحن حرم، و ضربه شدید که اندام و نحیف را در هم کوبیده بود، به نقطه اوج خود میرسد و تحمل و طاقتش تمام میشود.
از شدت درد به خود میپیچد و در اوج ناامیدی از اعماق دل فریاد می کشد.
در آن لحظه دردناک، یک باره یتیمی خود را، غریبی خود را، پاهای فلج و بیتحرکش را، حملات شدید صرع و غش را، چشمان بی فروغ دنیای تاریک، و همه مصیبت هایش را یکجا به یاد میآورد و دلش از سنگینی این همه رنج و درد بی درمان که گریبانش را گرفته، می شکند و ناله میکند.
زار میزند و سیل اشک از چشمانش جاری می شود. در همان حال، گویی با دستانش چیزی را بر روی زمین جستجو می کند. روی زمین می خزد و با کمک اطرافیان خود، را به پنجره فولاد می کشاند. پنجره را می گیرد، درب خانه امام رضا را دو دستی محکم می چسبد و صورتش را که از اشک خیس شده، به پنجره می چسباند و از بینوایی و درماندگی خود زار زار گریه می کند.
اشک و ناله پسر یتیم در هم میآمیزد و مادر که شاهد این لحظات بود، دل شکسته و حاجتمند میگوید: یا ابن رسول الله، آهوی کوچکم را به پابوسی تو آوردم. نظری کن و عنایتی کن. یا ضامن آهو.
و بر سر پنجره فولاد می گرید. ناله ها و اشک های پسرک یتیم و زجه های مادر، به آسمان می رسد و عرش خدا را به لرزه درمی آورد. دل شکسته دل آن بیمار دردمند، که هیچ امیدی برایش نمانده جز کرامت او، گرانبهاترین متاعی میگردد که خریدارش، تنها حضرت حق است و بس.
پس درهای رحمت الهی باز میشود و زلال نور از چشم جاری می گردد و جسم خاکی صفوه الله که تحمل و توان درک آن را ندارد، به امر حق تعالی برای لحظه ای به خواب میرود تا روحش به چشمه زلال نور پیوند خورده و سیراب شود.
بدین ترتیب اولین رویای صادقه برای او در آن لحظه زیبا اتفاق میافتد.
امام رضا را در خواب می بیند و از آن بزرگوار طلب کمک می کند و دست نیاز را به سوی کریم ترین و سخاوتمند ترین بنی آدم دراز میکند و می گوید: آیا من از حیوان کمترم؟ تو به آهوی صحرا ضامن شدی، به من هم اگر در نزد تو از حیوان کمتر نیستم، عنایتی کن و مرا شفا بده . آهوی مرا دریاب که طاقتی برایم نمانده، و میدانم که تو کریم ترین نزد خداوند هستی. پس مرا شفا بده.
البته در آن رویای صادقه و در لحظه دیدار، حضرت رضا به او مژده بهبودی می دهد و می گوید: ان شالله به زودی شفا خواهی یافت.
صفوه الله از خواب بیدار می شود و با دلی آرام و خاطر شاد، از وعده امام بزرگوار، به همراه مادر و برادرش حرم امام رضا علیه السلام را ترک میکند.
بعد از ظهر همان روز، صفوه الله همراه مادر و برادر بزرگترش حشمت الله، به قوچان بر می گردند، و از آنجا به وسیله الاغ به سوی روستای خود میروند.
در نزدیکی روستا، شوهر عمه اش به نام عبدالعلی اسکندری، آنها را در راه می بیند و او را در آغوش گرفته و پس از بوسیدن وی میگوید: تو بوی امام رضا می دهی، امشب حتماً خوب خواهی شد و امام تو را شفا می دهند.
شب فرا می رسد و صفوه الله به خواب میرود. دیری نمیپاید که آن دیدار روحانی تازه می شود.
در نیمههای شب در خواب میبیند که بهار است و او با همان حالت بیماری، در زیر درخت بادام، در باغ پدری نشسته است.
میبیند که تختی معلق در هوا بدون تکیه به جایی ایستاده، سپس تخت آهسته به زمین می آید و حضرت زهرا سلام الله علیها بر روی آن نشسته بودند و فرمودند که الان می آیند و شفاعت می دهند.
همه آمدند چهارده معصوم و تعدادی از اولیا و بزرگان. سلمان صفوه الله را به آغوش گرفت و به پهلو نشاند و به او گفتند: میتوانی شفایت را از آقا علی علیه السلام بگیری. حضرت علی رو کردند به امام رضا و فرمودند: از امام رضا شفا بگیری بهتر است، و مردم منطقه خراسان می دانند من فرزندی اینجا دارم که ارباب شماست.
امام رضا علیه السلام فرمودند: ای پدر، اگر شما محبت کنید بهتر است. چون شما بزرگتر هستی. در همین حال پیامبر هندوانه به حضرت زهرا دادند و فرمودند: سهمیه صفوه الله را بدهید و شما تبرک کنید. سپس چاقو به هندوانه خورد و صدایی به گوش رسید. بعد از خوردن چند قطره از آب هندوانه، حضرت علی “مظهرالعجایب”، دست صفوه الله را گرفته و فرمودند: بلند شو و دستی هم به صورت کشیدند و چشمانش باز شد و سپس فرمودند: اینجا را بخوانید! صفوه الله میگوید: من سواد ندارم.
حضرت علی میفرمایند: من طوری می نویسم که تو بتوانی بخوانی.
دوباره حضرت خم شد و روی خاک نرم و مرطوب کنار جوی باغ، با انگشت مبارک نوشتند و فرمودند اینها را بخوان.
و همینطور مینوشتند و می رفتند تا آخر جوی کنار باغ، و او می بیند و می تواند بخواند و در ادامه حضرت علی بلند شدند و وارد باغ مجاور، باغ حاج سید کاظم شدند. صفوه الله می رود تا به امام برسد که در حال دویدن در خواب سرش به شدت به ستون چوبی وسط اتاق می خورد و از خواب بیدار می شود و می بیند که بر روی پاهایش در وسط اتاق ایستاده و می تواند راه برود و از پنجره کوچک اتاق در همان نیمه شب، ستاره ها را می بیند و می فهمد رویایش صادقه بوده و او را شفا دادند.
فریاد و شادی برمیآورد و برادر و مادر را صدا میزند: مادر، مادر من خوب شدم. مادر و اعضای خانواده همه از سر و صدای صفوه الله بیدار می شوند و سراسیمه به سوی او میدوند.
آری صفوه الله روی پاهایش ایستاده، او نظر کرده شده و شفا یافته و رو شفا دادند.
زائر سرای مشهد رایگان را جهت اقامت رایگان در مشهد مطالعه بفرمایید.
با کرامت امام رضا خانه دار شدیم
بعضی از افراد فکر می کنند کرامات و معجزات امام رضا فقط شفای بیمار است، در صورتی که این چنین نیست.
معجزه حتی میتواند گره گشایی مشکل مادی یا معنوی باشد.
در اینجا داستان جوانی را در مورد عنایت حضرت رضا علیه السلام، از زبان خودش تعریف میکنیم که خواندن آن خالی از لطف نیست.
جوانی از مشهد بیان میکند: تازه عقد کرده بودیم، وضعیت مالی خوبی هم نداشتیم و شرایط مناسبی برایمان مهیا نبود.
فکر اینکه چطور باید عروسی و جشن بگیریم اذیتم میکرد. گاهی موقع ها از آرزوهایم برای همسرم می گفتم که میخواهم یک خانه ششصد و خوردهای متری داشته باشم و یک استخر هم داخلش باشد. با تمام امکانات و از این تصور با هم میخندیم.
یک روز با همسرم سوار اتوبوس شده بودیم. اتوبوس از خیابان امام رضا وارد شد و از زیرگذر حرم امام رضا رد شد. در حین اینکه از زیرگذر رد میشد، کنار همسرم نشسته بودم به امام رضا عرض کردم: یا علی ابن موسی الرضا، یک صلوات برایت می فرستم. شما یک خانه ۵۰۰، ۶۰۰ متری با تمام امکانات به من بده!
و یک صلوات فرستادم. همسرم خندید و به من گفت: عجب رویی داری، یک صلوات فرستادی، یک خانه با امکانات میخواهی؟ پول هم که نداری لااقل دلمان به این خوش باشد. من به همسرم گفتم من نمیدانم، به امام رضا سپردم. خودش میداند و کرمش.
همینطور گذشت تا ماه بعد فرا رسید.
یکی از نزدیکانم، که فرد ثروتمندی بود، با من تماس گرفت و گفت: من و خانوادهام میخواهیم مدتی سفر آلمان برویم. تو هم جوانی و جایی را نداری و تازه عقد کردی. خانه ما در اختیار تو است. مقداری پول هم می دهم که مراقب خانه ام باشی. ما هم خوشحال قبول کردیم و به آن خانه رفتیم و به همسرم گفتم: ببین خدا را، میبینی حداقل آرزوی این خانه به دلم نماند. میتوانیم یک ماه در این خانه زندگی کنیم.
یک ماه در خانه مراقب بودیم. دو ماه گذشت. خبری از صاحبخانه نشد.
هر چقدر هم زنگ زدیم پاسخ نمی داد. سه ماه دیگر گذشت، کلافه شده بودیم که چرا برنمیگردند.
بعد از ۴ ماه پیگیری کردیم و وکیل صاحب خانه را پیدا کردیم. با وکیل صحبت کردم و ایشان گفتند که پیگیری میکنند. پس از مدتی تماس گرفتند و گفتند: صاحبخانه گفته است دو ماه دیگر صبر کنید. بعد از دو ماه خود صاحب خانه با ما تماس گرفتند.
با هم صحبت کردیم و گفتند: من برای اقامت به آلمان رفتم و نذر کرده بودم که اگر کار خودم و خانوادم درست شد، این خانه و تمام امکاناتش را به یک آدم مومن و تازه ازدواج کرده بدهم و تو را انتخاب کرده بودم. اینکه مدتی جواب نمیدادم، میخواستم اطمینان پیدا کنم که کارم درست میشود یا خیر.
الان هم تماس گرفتم که بگویم کارم درست شده، فردا وکیلم می آید و خانه و تمام لوازم را به نام شما میزند.
در این لحظه یاد صلوات زیرگذر امام رضا افتادم و گریه کردم. گریه کردم به این خاطر بود که چقدر بی ادبانه با امام رضا صحبت کردم، و یک صلوات را گدایانه از امام رضا طلب کردم و امام رضا چطور دست من را گرفت و زندگیم را سر و سامان داد.
تا به اینجا سعی کردیم متن داستان معجزات امام رضا را قرار دهیم. خاطرات معجزه امام رضا که از زبان افراد نقل شده و به همگان رسیده است. اما متاسفانه تصاویری از معجزات امام رضا و افرادی که شفا یافتند، یا داستان زندگی خود را بیان کردند، در دسترس نیست.
در ادامه سعی داریم فیلم معجزه امام رضا و صحبت های صابر خراسانی درباره معجزه امام رضا را قرار دهیم تا با دیدن آن، بیشتر از پیش به کرامات باب الحوائج پی برده شود.
امید روشن هستم، از سال 96 پا به عرصه سایت گذاشتم. من یکی از علاقمندانِ حوزه سئو هستم و تلاش میکنم با علم سئو مطالب آموزشی بیشتری را در بستر وب منتشر کنم.
امید روشن هستم، از سال 96 پا به عرصه سایت گذاشتم. من یکی از علاقمندانِ حوزه سئو هستم و تلاش میکنم با علم سئو مطالب آموزشی بیشتری را در بستر وب منتشر کنم.
4 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
با سلام و وقت بخیر. با اجازه بنده هم داستانی از لطف و مرحمت الهی که همیشه شامل حالمون بوده و کرامات امام رضا علیه السلام خدمتتان نقل کنم.
یه مدت بود که خیلی دلم هوای حرم رو کرده بود در این حد که صبح سرکار در اوقات استراحت در حال چک کردن بلیتهای هواپیما و هتل های مشهد بودم وشبها تصاویر حرم رو بصورت زنده نگاه می کردم .اما چون پول کافی نداشتم و از طرفی مادرم هم بعلت مشغله خونه حاضر نمیشد باهام همسفر بشه بی خیال سفر می شدم، اما یه روز بود که دیگه دلتنگیم غلیان کرد (19 دی1402) گوشیم رو که باز کردم یکی از آژانسهای مسافرتی تبلیغ سفر مشهد رو گذاشته بود هزینه اش رو هم زده بود از دم قسطی. تلفن رو برداشتم و سریع بلیتها و هتل رو رزرو کردم فرداش هم با برادرم رفتم آژانس و بقیه کارها رو کردم .برادرم هم بهم پول قرض داد مادرم که غافلگیر شده بود و از طرفی از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید چون بعد از 30 سال به زیارت آقا می رفت.و فهمیده بود بلیتها رزرو شده چاره ای جز اینکه همراهم بیاد نداشت خلاصه پنج شنبه شب به سمت مشهد پرواز کردیم(21/10/1402) .همه چیزعالی بود تا اینکه من یه کم کمر درد گرفتم و خواستم از داروخانه که تقریبا مسیر روبروی هتلمون بود دارو مسکن بگیرم. مامانم برای اینکه مسیرش دورتر نشه رو گفتم که همونجا بمونه تا من برم اونور خیابون و برگردم. توی داروخانه که منتظر گرفتن دارو شدم دیدم مامان اومد داخل و گفت که یه اسکناس ده هزار تومنی نیاز دارم ، موقع حساب کردن به صندوقدار بگو یه ده هزارتومنی اضافه حساب کنه و اسکناسش رو بهت بده . وقتی کارمون تموم شد اون اسکناس رو بهش دادم وگفتم برای چه کاری می خوای دیدم رفت سمت یه پیرمرد فقیر که پایین تر از داروخانه نشسته و پول رو بهش داد وقتی برگشت گفت وقتی دیدم تو این سرما اینجا نشسته دلم براش سوخته خواستم کمکی هرچند کم بهش بکنم. این قضیه گذشت تا اینکه شب توی هتل درحال خوردن شام دیدم مامان ناگهان سرفه خیلی شدید داره غذا پریده بود توی گلوش که هرکاری میکردم سرفه اش بند نمیاد حدود شاید یکی دو دقیقه طول کشید گفت احساس کردم قفسه سینه ناگهانی درد گرفته ودردش همزمان درهر دو دستش احساس شده، خواستم اورژانس خبر کنم گفت خوبم و شروع کرد به آب و غذا خوردن. به حمله قلبی شک کرده بودم هرچی اصرار کردم بریم بیمارستان نیومد گفت حالم خوبه اما توی دلم نگرانش بودم. اون شب گذشت فردا صبحش که بیدار شدم دیدم توی چشماش اشک جمع شده گفت دیشب نزدیک بوده منو از دست بدی گفتمش چطور و شروع کرد به تعریف کردن خوابش: خواب دیدم که توی تاریکی شب دارم میرم حرم، اما یکی همراهمه که نمی بینمش فقط حضورش رو حس می کردم وقتی وارد صحن شدم یک صدای بلندی از حرم باهام حرف زد وگفت که بخاطر صدقه ای که دادی خدا عمر دوباره بهت بخشیده و بعدش بهم نشون دادن که یه مردی در حال عبور از کوچه ای بوده ویه نفر در کمینش که اون رو بکشه(میگفت اون یه نفر قرار بوده جونش رو بگیره) بعد نشونش دادن که اگر این شخص صدقه نداده بود به چه صورتی فوت میشد ولی چون صدقه داده عمردوباره بهش بخشیده شده و اینکه اونی که قرار بوده جونش رو بگیره(گویا فرشته عزراییل بوده) همیشه بدنبال آدم هاست تا وقت مقرر که جونشون رو بگیره و همیشه آدم ها در حال فرار از مرگ هستن . خدایا عظمتت رو شکر ، برای یه صدقه ناچیز یه عمر دوباره می بخشی. مطمئنم آقا جانم رضاجانم برامون دعا کرده .بارها با خودم فکر میکنم اگه آقا طلبمون نکرده بود و مادرم اون صدقه رو نداده بود( که مطمئنم کمک های غیبی باعث شده مامان اون فقیر رو ببینه) شاید الان نداشتمش.
سلام من سال ۸۴عقدکردم۸۶عروسی کردم همدان بودیم۸۷ رفتم تهران نت ورک از اونجاسال۸۸ رفتم شمال شهرتنکابن از استان مازندران و پدرم یه پیکان مدل۸۲داشت داد زیرپام باشه سال۸۹ خدا یه پسر بنام محمدحسبن بهم دادو۹۲ خونه خریدم ۹۴ماشین پرشیا خریدم خانمم رفت گواهزنامه گرفت ماشین انداختم زیرپاش دماغ عمل کرد ولی همیشه ناراضی بودو قر میزد و میگفت خواه ت اینوخرید فلانی اونو خرید درحالی اونا خونه نداشتن ما خونه و ماشزن خریدیم خلاصه سال۸۶ کارکم بود (درضمن من نماکار و سیمانکار راحت تر بگم بنا هستم)رفتم با پسرعمه ام کشاورزی خانم من با یکی از خانمهای همسایه که مطلقه بود دوست میشه و من ضرر کردم برگشتم قرزدنها هزاران برابرشد تا حدی که کشید به بی احترامی و فش… مجبورا ۸۶جدا شدیم بماند که خانم ما نقشه کشیده بود جدا بشه چون من خونه رو زده بودم بنامش ماشین هم زدم بنامش گفتم فردا نگن فلانی دختر مردم رو شهر غریب ول کردو پسرم رو برداشتم برگشتم همدان گفتم یا امام حسین خانمم رو میسپارم به خودت و خدایا به تو هم میسپارم بابت این نامردی که درحقم کرد موند بیکار بودم ناراحت بی حوصله افسرده یشب گفتم یا امام حسین من بیچاره شدم و اون خانم داره کیف میکنه خوابیدم چند روز بعد یکی از همسایه ها سابق شمال زنگ زد شماره پدرزن و مادرزنم رو خواست گفت خانم سابقت بایکی صیغه کرده اونم هرشب اینو کتک میزنه میندازه تو راه پله ما هم اسایش نداریم از سروصدا هم دلمون بحالش میسوزه منم گفتم نمیتونم بدم چون هزارتا فکر میکنن …این باعث سد بفهمم به خوب کسی واگذارکردم موند یشب دلم گرفته بود چون پسرم پیش پدرمادرم بود خودم میرفتم شمال کار میکردم ناراحت و گریه کنان گفتم یا امام مشکلم رو حل کن خودم هیچی پسرم از دوری من عذاب میکشه خلاصه خوابیدم سب خواب دیدم دارم داخل خیابان میرم همه کار دارن من بیکارم تو خواب گریه کردم گفتم اقاجان همه مشغول کار و زندگی هستن من بیکار و تنهام یکی نخود ریخته بود داخل سینی صدام زد گفت بیا نخود بدم بهت من گفتم من از امام رضا کار و زندگی میخوام تو نخود میدی یدفعه نمیدونم اون طرف نخودها رو کنار زد یا خودشون خودبخود کنار رفتن و داخل سینی نوشته شده بود یا امام رضا و پایینترش نوشته شد توکل به خدا و با خانواده رفتیم زیارت امام رضا و به همون خدا و به همون امام رضا قسم برگشتم از زیارت دیگه شمال نرفتم موندم پیش پسرم وپسرداییم مهندس هست رزن کار ابزار سیمانی نما ۵طبقه گفت ۳۰۰میلیون شد خونه اجاره کردم با دخترعمه ام ازدواج کردم وسایل و جشن کوچیکی گرفتم چون دختر بود گفتیم ارزو بدل نمونه بعد خدا یه پسردیگه بهم داد بنام هامین که ۶ماهشه و حسین الان ۱۳ سالشه عاشف هم زندگی میکنیم مستاجرم ولی دلمون خوشه یا علی مدد سرتون رو درد اوردم
ممنون از انتشار تجربه تون
امام رضا پشت و پناهتون
چه خدای بزرگی داری.التماس دعا داریم داداش