معجزه خدا در اوج ناامیدی | داستان واقعی
معجزه خدا در ناامیدی
همه ما در زندگیمان اتفاقاتی پیش می آید که دل بریده از هر جا و ناامید هستیم، و کسی را در کنار خود نمیبینیم که در آن لحظه ی اوج ناامیدی به ما کمکی کند.
اما واقعیت این طور نیست. خداوند مهربان و رئوف همواره به بندگان خود توجه دارد و راه های بسیاری برای رهایی از مشکل را پیش پای ما قرار میدهد، اما متاسفانه این ما انسان ها هستیم که چشم خود را بر روی رحمت های بیکران خداوند بستیم و از غیر خدا و اولیای او طلب کمک میکنیم.
در اینجا ما سعی کردیم داستان در مورد ناامیدی از رحمت خدا و معجزه خدا در اوج ناامیدی را قرار دهیم، تا بلکه حجتی باشد بر کسانی که از رحمت پروردگار خویش ناامید هستند.
تنها در بیابان
به آیت الله بروجردی عرض شد:
خانمی اخیرا از عتبات عالیات برگشته اند، اصرار دارند، برای بیان مطلبی به محضر مبارکتان برسند. آقا پس از مکثی فرمود: اگر اصرار دارند، اشکالی ندارد بیایند. پس از لحظاتی خانمی با وقار و حجاب کامل به محضر آیتالله بروجردی مشرف شده و اظهار داشت:
با جمعی از مومنین به زیارت عتبات مقدسه در عراق رفته بودیم. پس از زیارت حضرت سیدالشهدا و سایر شهدا، مشتاق زیارت مرقد جناب حر شدم، و چون نمی خواستم کسی را برای همراهی خود مجبور کنم، تصمیم گرفتم به تنهایی به آنجا مشرف شوم.
کنار خیابان ایستاده بودم که یک تاکسی جلوی پای من ترمز کرد. از راننده درخواست کردم دربست من را به بارگاه جناب حر برساند. راننده موافقت کرد و من در صندلی عقب نشستم. پس از طی مسافتی در خارج از شهر، ناگهان تاکسی به راه انحرافی رفت و در یک جاده سربالایی حرکت کرد.
من از خلوت بودن جاده و انحراف مسیر احساس ترس کردم و گفتم: چه اشتباهی کردم که به تنهایی آن هم در کشور بیگانه ماشین دربست گرفتم. سخت ترسیده بودم اگر می خواستم فریاد هم بکشم کسی صدای مرا نمی شنید.
نمی دانستم چه کنم، هیچ راه گریزی نداشتم، ناچار خود را به دست تقدیر سپردم و منتظر سرانجام کار ماندم. راننده در یک نقطه بلندی ماشین را نگه داشت و با اشاره سر و دست به من فهماند که ماشین خراب شده، و می رود از پایین تپه کسی را برای تعمیر ماشین بیاورد. او رفت و من باحالی پر اضطراب داخل تاکسی نشستم.
از ترس به خود می لرزیدم و نمی دانستم چه باید بکنم. نمیدانستم پیاده شوم یا در تاکسی منتظر بمانم. پس از لحظاتی دیدم به همراه دو مرد عرب به سمت تاکسی می آیند.
من با دیدن این صحنه که سه اجنبی باهم میخندیدند، و از حالشان معلوم بود که قصد بدی دارند، سخت مضطرب شدم و ترس و وحشتم چند برابر شده بود، و به شدت گریه میکردم. رو به طرف کربلا کردم و گفتم: یا ابا عبدالله من زائر تو هستم. در این کشور غریبم، را نجات بده!
ناگهان به دلم افتاد که به آقا و مولایم امام زمان پناه ببرم. چون فقط اوست که هرگاه شیعیان مضطر و درمانده می شوند، به حمایت شان می شتابد.
با چشمانی پر از اشک به سمت کربلا رو کردم و با تمام نیاز عرض کردم: یا اباصالح مهدی، یا صاحب الزمان، من ناموس تو هستم. من زائر جدت حسین هستم. مرا از این مصیبت نجات بده.
همگی از کرامات و بزرگی امام بزگوارمان، امام حسین (ع) اطلاع داریم، و چه بسیار زیباست که آشنایی با زندگی این امام عزیز داشته باشیم.
برای مطالعه زندگینامه امام حسین بر روی لینک پایین کلیک کنید.
هر لحظه این سه اجنبی به من نزدیکتر می شدند، همراه با خنده های شیطانی آنها صدای گریه من نیز بلند تر می شد. ناگهان در همان لحظات آخر، گرد و خاکی از پشت سرم برخاست و صدای ترمز شدید ماشین، توجهم را جلب کرد.
برگشتم دیدم تاکسی دیگری در کنار همین تاکسی ایستاد. سید بزرگواری، با شکوهی خاص، از تاکسی پیاده شد و به سمت ماشین ما آمد. آن سه نفر سرجایشان خشک شده بودند. سید جلو آمد، در تاکسی را باز کرد و به زبان فارسی به من گفت: چه کسی به شما گفته تنها به زیارت حضرت حر و عتبات عالیات بیای؟ آیا این درست است ؟آیا زیارت تو قبول است؟ و فرمودند: از این تاکسی پیاده شو و داخل همان ماشینی که آوردم سوارشو!
من حیران و شگفت زده با چشمانی اشک بار، فرشته رحمتم که معجزه خدا در اوج ناامیدی بود را نگاه میکردم و در دل از او تشکر می نمودم، که مرا از این مهلکه نجات داده است.
خیلی سریع از تاکسی پیاده شدم و این سید بزرگوار در ماشین بعدی را باز کرد و من سوار شدم. به راننده گفت: فورا اینجا دور شو! سپس به سمت آن سه نفر رفت.
آنها اعتراض کردند که چرا مرا از ماشین پیاده کرده است؟! ناگهان صدای دعوا بلند شد و از پشت شیشه میدیدم آنکه آن سه نفر با سید جلیل القدر در آویخته و لحظاتی بعد هر سه به خاک افتادند. ماشین به سرعت دور میشد و من دیگر چیزی نمی دیدم.
قلبم آرام گرفت، خیالم راحت شد و تازه متوجه شدت فاجعه شدم. ماشین کنار حرم اباعبدالله الحسین ایستاد. من پیاده شدم وقتی خواستم پول تاکسی را حساب کنم، راننده گفت: آن سید بزرگوار کرایه رفت و برگشت ماشین را حساب کردند و موقع سوار شدن فرمودند: سریع حرکت کن، چون ما مسافری داریم که باید او را به کنار حرم بازگردانی!
آن خانم با گریه و شمرده شمرده مطلب را میگفت، و همه حضار مخصوصاً سید آیت الله بروجردی گریه کردند، و سپس فرمود آن قطعا آن سید جلیلالقدر، حضرت ولیعصر بودند.
کودک غرق در خون
ساختن مسجد، در روزی که گچ کار ها مشغول سفید کاری بودند، یکی از گچ کارها پایین را نگاه کرد و چون کسی را ندید، تخته گچ کاری را از ۴ متر ارتفاع، به پایین پرتاب کرد.
در همین حال بچه هشت، نُه ساله ای وارد مسجد شد، و تخته به شدت روی سر آن بچه افتاد، و سر بچه غرق خون شد و از هوش رفت.
ما به سرعت او را به بیمارستان رساندیم. دکتر ها همه ناامید بودند و گفتند کاری از دست ما بر نمی آید. عکسی هم که انداختند، نشان میداد که ضربه خیلی شدید بوده است. من به شدت متاثر شدم و دلم شکست و اشکام جاری شد.
در اوج ناراحتی و دلشکستگی یک جمله به حضرت عرض کردم و گفتم: آقا جان، یا صاحب الزمان! من می دانم که ما در ساختن این مسجد، اخلاص درست و حسابی نداریم. خودمان اقرار می کنیم که هوای نفسمان هم در این کار دخیل بوده است.
اما به هر حال این مسجد به نام مبارک شما مزین شده و زشت است که بگویند، در مسجد صاحب الزمان کودکی به این شکل از دنیا رفته.
از شما تمنا می کنم اگر اجل این بچه رسیده، شما اجل را به تاخیر اندازید، و این بچه را سالم به پدر و مادرش برگردانید و آبرویم را هم حفظ کنید.
تا من این جمله را گفتم، دیدم یکی از دکترها گفتند: حال بچه تغییر کرد. او را به اتاق عمل ببرید. بچه را به اتاق عمل بردند و پس از ساعتی او را بیرون آوردند، و دکترش به من گفت: برو خدا رو شکر کن که ورق برگشت. اصلاً یک درصد هم ما احتمال نمی دادیم که این بچه زنده بماند.
آن کودک به لطف رحمت بی کران خداوند و امام عصر روحی فداه، سلامتی خود را به دست آورد و با چشمان خودم معجزه خدا در اوج ناامیدی را دیدم، و جالب اینجاست که این بچه کمی ناتوانی ذهنی داشت.
به قول معروف که یک تخته اش کم بود، که با همین تخته ای که در مسجد به سرش خورد، آن مشکل هم حل شد، و ایشان آن ناتوانی ذهنی هم که داشت برطرف شد.
در قرآن آمده است :
شما را خلق کردیم تا مشمول رحمت خود کنیم. (سوره هود آیه 119)
با توجه به این آیه خداوند به بندگان خود اجازه نداده است که از رحمتش ناامید باشند، که اگر چنین باشد، عواقبی را در بر خواهد داشت.
برای مطالعه بیشتر در این خصوص میتوانید مقاله ناامیدی از رحمت خدا را مطالعه کنید.
مسافر گمشده!
حجت الاسلام حاج شیخ اسماعیل نمازی که در مشهد مقدس زندگی می کردند و به تازگی از دنیا رفته اند، یکی از کسانی بودند که توفیق ملاقات امام زمان را پیدا کرده و ماجرای ملاقات خود و رحمت خداوند را برای دوستان ما این چنین تعریف نمودند:
در سفری که همراه کاروان با ماشین، به عنوان مسئول کاروان به مکه مشرف شده بودیم، در راه برگشت در بیابان راه را گم کردیم و سه شبانه روز در بیابان سرگردان بودیم.
به طوری که بنزین ماشین تمام شد من و ۱۷ نفر دیگر از نجات ناامید شده بودیم و قبر خودمان را آماده کرده و همچنین نذر کردیم، اگر نجات پیدا کنیم، تمام اموال مان را در راه خدا انفاق کنیم.
از خدا و امام زمان خواستیم که اگر مرگ ما فرا رسیده، درندگان بدن ما را در داخل قبر از بین نبرند، یک دفعه به فکر من آمد که: مگر ما امام زمان نداریم، مگر نه این است که او، در همه جا فریادرس درماندگان است؟
پس بهتر است از رفقا جدا شوم و به آقا متوسل شوم. لذا رفتم و در یک قسمت نسبتاً گودی نشستم، به طوری که دیگران مرا نبیند، و دائما صدا میزدم: یا صاحب الزمان ادرکنی.
و با گریه و تضرع به درگاه خدا و امام زمان مناجات می کردم. با خود گفتم: امام زمان که هست، پس چرا به فریادمان نمیرسد؟
در این حال بودم که ناگهان متوجه شخص عربی شدم که افسار هفت شتر را به دست داشتند و در حال عبور بودند. من با مشاهده ایشان فریاد زدم: آقا ما در اینجا گم شده ایم، راه را به ما نشان دهید.
ایشان شترها را خواباند و پیش من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و در حالی که با من عربی صحبت میکردند، مرا دلداری می دادند و فرمودند: راه را گم کرده ای؟ گفتم بله! فرمودند من شما را راهنمایی می کنم.
سپس راه را به ما نشان داده و فرمودند: وقتی از میان آن دو کوه عبور کردید، به طرف دست راست مستقیم بروید. حدود غروب آفتاب به راه خواهید رسید. من قرآن کوچکم را بیرون آورده و ایشان را به قرآن قسم دادم که خودتان ما را برسان.
سپس ایشان اجابت نمودند و فرمودند: رفقایت را صدا کن. من همراهانم را صدا کردم، فرمودند: سوار ماشین شوید. ما هم سوار ماشین شدیم و حرکت نمودیم. بدون آنکه ما متوجه شویم ماشین بنزین ندارد!
در بین راه حضرت به فارسی با ما صحبت میکردند. از بعضی از علما همچون ملاعلی همدانی و سید ابوالحسن اصفهانی تعریف میکردند، و در بین راه به راننده فرمودند: ظهر شده. لطفاً نگهدار. او هم نگه داشت.
فرمودند شما که آب ندارد؟ عرض کردم: نه. فرمود ظرفهایتان را پر کنید و وضو هم بگیرید.
ما رفتیم پایین و دیدیم چشمه آبی هست. وضو گرفته و نمازمان را خواندیم و ظرف هایمان را پرتاب کردیم. در حالی که هیچ از آب چشم کم نشد.
بعد به ما فرمودند: ناهار را داخل ماشین بخورید. سپس ایشان از شهر مشهد تعریف نموده و آنجا را به بهشت تشبیه کردند. آنگاه به ما فرمودند: لازم نیست به آن نذری که کرده اید، عمل کنید.(همان نذری که اگر نجات یافتیم اموالمان را در راه خدا انفاق کنیم.)
( در پرانتز برای عزیزانی که قصد سفر به مشهد مقدس با هزینه کم را دارند اعلام میکنیم که زائر سرای مشهد رایگان در سایت صبحینو به طور کامل در خصوص این موضوع صحبت کرده است، میتوانید مطالعه بفرمایید. )
از معجزه امام رضا در اوج نا امیدی و کرامات ایشان دیده ها و شنیده های فراوانی است. برای مطالعه معجزات امام رضا علیه السلام لینک زیر را مطالعه کنید.
وقتی به جاده اصلی رسیدیم فرمودند: من کارهای زیادی دارم که باید با آنها برسم، چون شما مرا قسم دادید آمدم.بعد هم خداحافظی کردند و غایب شدند. ما نفهمیدیم ایشان به کدام طرف رفتند. بعد رفتم و گفتم: آقا را دریابید! کجا رفتند؟
یک موقع راننده با دست به سرش زد، گفت ماشین که بنزین نداشت! ما چطور این همه راه را آمدیم؟ اصلاً عامل ماندن ما در بیابان همین نبودن بنزین بود! چطور آمدیم؟! من هم گفتم: آن آقا اسم مرا از کجا می دانست و چطور از نذر ما باخبر بود؟!
فهمیدم که ایشان وجود مقدس بقیه الله بودند که ما ساعت ها در خدمتشان بودیم، ولی ایشان را نشناختیم.
ناامیدی از رحمت خدا داستان
یکی از هم وطنان ایرانی که یکسال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود، یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود، وقتی وارد حیاط منزل شد با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آش و نذری امام حسین برپاست. همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزاداران سیدالشهدا اباعبدالله الحسین هستند.
در این میان متوجه دو جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین فعالیت میکردند، شد. وقتی از حال آنها جویا شد، متوجه شد که هر دو مسیحی بوده اند و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق بود و زن هم فوق تخصص زنان و زایمان.
برایش جالب بود که در انگلستان مردم اینطور عاشق اهل بیت باشند و مخصوصاً دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین نوکری کنند.
کمی نزدیک تر رفت. با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق محبت چیست؟
او گفت: درست است، شاید این عادی نباشد. اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شور و حال هم که میبینی به خاطر محبت قلبی من است. از او پرسید: دلربای تو کیست؟ چه عشقی و چه محبتی؟
پاسخ داد وقتی من مسلمان شدم همه چیز دین را پذیرفتم، به خصوص اینکه به شوهرم خیلی اعتماد داشتم و میدانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد.
نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز کمی شک داشتم و هرچه فکر می کردم دلم آرام نمی گرفت.
و آن مسئله، آخرین امام و منجی این دین مقدس بود، که هر چه فکر میکردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد، و در همان طراوت جوانی ظهور کند و اصلا پیر نشود!
در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه و مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که با شکوهترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند.
وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم، به طوری متحول شدم که تا به آن حال این طور منقلب نشده بودم. تمام وجودم میلرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه میکردم.
در روز عرفه به صحرای عرفات رفتیم. تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروان را گم کردم.
هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم. سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد. حیران و سرگردان، کسی هم زبانم را نمیفهمید.
از دور چادرهایی را شبیه به چادر های کاروان لندن می دیدم. با سرعت به آن طرف می رفتم. ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه میشدم که اشتباه کردم.
خیلی خسته شدم واقعا نمی دانستم چه کنم. نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن. و گفتم: خدایا، خودت به فریادم برس.
در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهرش آنچنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم.
وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه فصیح انگلیسی به من گفت: راه را گم کرده ای؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم.
او مرا همراهی کرد و چند قدمی برنداشته بودم که با چشمان خود کاروان لندن را دیدم. خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است.
از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: به شوهرت سلام برسان. من بی اختیار پرسیدم: بگویم چه کسی سلام رساند؟ او گفت: بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای!
تا به خودم اومدم دیدم دیگر آن آقا را ندیدم. و هرچه جستجو کردم پیدایش نکردم. آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کردم، و به این وسیله مسئله طول عمر حضرت برایم یقین شد.
از آن سال به بعد، ایام محرم، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می رسد، من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست.
امید روشن هستم، از سال 96 پا به عرصه سایت گذاشتم. من یکی از علاقمندانِ حوزه سئو هستم و تلاش میکنم با علم سئو مطالب آموزشی بیشتری را در بستر وب منتشر کنم.
امید روشن هستم، از سال 96 پا به عرصه سایت گذاشتم. من یکی از علاقمندانِ حوزه سئو هستم و تلاش میکنم با علم سئو مطالب آموزشی بیشتری را در بستر وب منتشر کنم.
5 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
سلام من 15سال هست که با همسرم مشکل دارم حتی6سال قبل جدا شد .ولی بدلیل کودکان باز نتوانستم رهاش کنم. آدم بی اعتقادی هست. الان من به شهر دیگری تنها رفتم خونه ندارم ماشین دارم تو ماشین میخوابم. پولم تمام شده و هر چی تو رشته کاری خودم که املاک هست و تو کیش هستم به درآمد نمیرسم. الان از تا امیدی به نعوذ بالله به خدا تو نت سرچ کردم سایت شما را دیدم . یادم آمد روزی که مادر زنم بدلیل اعتراض من به کارهای بی خدایی اونها میخواستن منو بزنن که من یکتنه با همه اونا در افتادم و موفق شدم . تو پارک بودیم هیچ کس نزدیک ما نبود. ناگهان مردی با پیراهن سفید و ریش سید مانند اومد نزدیکم گفت اون کی بود گفتم پدر زنم گفت من همه چی را شنیدم خویش کردی بی غیرت را. تا سرم را چرخاندم یادم آمد اصلا کسی نزدیک ما نبود برگشتم ببینم این مرد که بود ناگهان غیب شده بود اصلا تو محدوده کسی نبود. اما اینکه الان کودکانم اسیر آدم بدی شدن و من از بی درآمدی نمیتونم جمعشون کنم. برام دعا کنید.یا صاحب الزمان ادرکنی.
ازخداامام زمان میخام کمکت کنه هرکجاکه هستی دستتوبگیره ..دست منم بگیره بحق این صاحاب وقت
ازخداامام زمان میخام کمکت کنه هرکجاکه هستی دستتوبگیره ..دست منم بگیره بحق این صاحاب وقت
سلام خیلی این معجزات در من اثر میکنه خداوند اجرتان بدهد ادامه بدهید.
سلام یا امام زمان من در این سن خانه وهمسر ندارم خودت کمک کن انشاالله کارها درست بشه.